سلام
امروز اومدم یکم صحبت کنم...
اگه دقت کرده باشید میبینید که بعضی از وبلاگ نویسای ما که عده شونم کم نیست حدودا ۱۵ یا ۱۶ سالشونه.....
وقتی که به وبشون سر میزنید عمدتن مضامین عاشقانه یا خاطراتشونو میبینید...
تو بیشتر این موارد میبینیم که اظهار نا امیدی میکنن و از خدا طلب مرگــــــــــــــ
به نظر شما چه دلیلی میتونه داشته باشه....
خودشون که میگن چقدر سخته آدم طرفو دوست داشته باشه و به اون نرسه....
اینجا دوتا سوال پیش میاد
این که چرا یک نوجوون ۱۵ساله اینقدر دچار فقر عاطفیه؟یا اینکه چرا میخواد تینقدر جلب توجه کنه تا دیگران به اون محبت کنن اونم تو یه محیط مجازی؟
این میتونه شروع یک بیماری باشه.....که ممکنه حتی به افسردگی برسه.
در هر صورت نمیدونم چرا این ابزار که برای تبادل اطلاعات یا شاد کردن دیگرانه برای تحریک احساسات دیگران اونم توسط یک نوجوون کم سن و سال استفاده میشه...
اینم یه سوال دیگه...
من وقتی به این وبلاگا برخورد میکنم با عرض معذرت حالت تهوع بهم دست میده....
امیدوارم درست بشه...
فعلا دوستان
در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و
سیلی هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش
را داشت
خانم جوان در دل گفت : از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم.
مادربزرگ به خود گفت : از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت.
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم.
ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است.
در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند.
زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن.
هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم.
غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.
ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم.