رنـــــــــــــــگ من

داستان یا واقعیت

رنـــــــــــــــگ من

داستان یا واقعیت

زن و مرد

مرد از راه می رسه


ناراحت و عبوس
 

زن:چی شده؟

مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)

زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!

مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه

زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست

تلفن زنگ می زنه

دوست زن پشت خطه

ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن

(مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره )

زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!

مرد داغون می شه

"می خواست تنها باشه"

 

...............................................................................

مرد از راه می رسه

زن ناراحت و عبوسه

مرد:چی شده؟

زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)

مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش

زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه  دو قطره اشک می ریزه

مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.

 تلفن زنگ می زنه

دوست مرد پشت خطه

ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن

(زن در دلش خدا خدا می کنه که  مرد نره )

مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!

زن داغون می شه

"نمی خواست تنها باشه"

 

..............................................................................

و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی و  تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند

پاسخ امام علی (ع) به یک سوال ریاضی

شخصی از امام علی(ع) پرسید:عددی را به دست من بده که قابل قسمت بر 2 و  3و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 و 10 باشد بی آنکه باقی بیاورد.

امام علی بی درنگ به او فرمود:

" اضرب ایام اسبوعک فی ایام سنتک "
یعنی:" روزهای هفته را بر روزهای یک سال خودت ضرب کن"

سوال کننده هفت را در 360 ضرب کرد.حاصل آن یعنی 2520 بر تمام آن اعداد قابل قسمت بود بی آنکه باقی مانده بیاورد.

بیل گیتس را پرسیدند پولدارتر از تو کسی هست؟!

در جواب گفت بله فقط یک نفر ...پرسیدند کی هست؟
در جواب گفت:
سال ها پیش در فرودگاهی در نیویورک بودم قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد
از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم
اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش
گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت
گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت، بخشیدمش برای خودت
و این داستان همزمان بود با اخراج شدن من از شرکت و پی ریزی مایکرو سافت
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز
چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم
باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت
گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد
اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟
پسره گفت آره من از سود خودم میبخشم
هنوز این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده
زمانی که به اوج قدرت رسیدم بعد از نوزده سال تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم
اکیبی رو تشکیل دادم و گفتم که برید و فلانی رو به هر قیمتی پیدا کنید
مدتی جستجو کردند متوجه شدند فرد مورد نظر سیاه پوستی مسلمانه که الان
دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره
از اون پرسیدم من و میشناسی گفت بله جناب عالی آقای بیلگیتس معروف که دنیا میشناسدتون
گفتم سال ها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می فروختی من همچین خاطره ای از تو دارم
گفت که طبیعیه این حس و حال خودم بود
گفتم می دونی چه کارت دارم می خوام جبران کنم اون محبتی که به من کردی
گفت که به چه صورت؟
گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم
(بیل گیتس می گه خود این جوونه مرتب می خندید وقتی با من صحبت می کرد)
گفت هر چی بخوام بهم میدی
گفتم هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام
گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
گفت آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی
گفتم یعنی چی؟ نمی تونم یا نمی خوام؟
گفت نه تواناییش رو داری اما نمی تونی جبران کنی
پرسیدم واسه چی نمی تونم جبران کنم
پسره سیاه پوست گفت که: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداری به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می خوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی کنه اصلا جبران نمی کنه با این نمی تونی آروم بشی لطف تو ام که از سر ما زیاده
بیل گیتس می گه همواره احساس می کنم ثروت مند تر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست

قدر همین شاه را باید دانست

پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.وزیر گفت:...

من دستور شما را اجرا خواهم کرد،فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید.شاه گفت:نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی.سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت:من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد.شب هنگام وزیر به  هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به  هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند  و  از هر خانه چیزی  بدزدند به طوری که آن چیز نه  زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود  و  هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر  مکانی که  دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید.روی کاغذ چنین نوشته شده بود:هدف  ما  تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است.سربازان نیز مطابق دستور  وزیر عمل کردند.مردم نیز با خواندن آن کاغذ  دور هم جمع شدند.
نفر اول گفت: درست است که  در  زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم،اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند..این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند  اموال ما را بدزدند،وای به روزی که به حاکمیت دست یابند.نفر دوم نیز گفت:درست است،قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر  این دزدان مصون بمانیم.و همه حرف  های یکدیگر را تایید کردند و  بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند.

...

سلام

تصمیم دارم تا نظر ندید دیگه پست نذارم...

تا نظر ندین بای

...

سلام

بی زحمت نظر یادتون نره

تست هوش جالب و سخت

اول اینو بخون

فرض کن این عکس تو توی آفریقاست و تو با یه طناب به درخت وصل شدی و مثل لنگر کشتی تو هوا معلق.............. ادامه مطلب ...

...

سلام دوستان

دمتون گرم دیگه چرا به فکر من نیستید .مگه نباید انگیزه ای برای نوشتن داشته باشم.

خواهشا نظر فراموش نشه...ممنون

خاطره ای در دستشویی پارک

رفتم دستشویی پارک. تا تو دستشویی نشستم از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت:

سلام حالت خوبه؟

من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم:

حالم خیلی خیلی توپه.

بعدش اون آقاهه پرسید:

خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟

با خودم گفتم، این دیگه چه سؤالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم، برای همین گفتم؛

اُه من هم مثل خودت فقط داشتم از این جا رد می شدم...

وقتی سؤال بعدیشو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور می شه، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم:

من می‌تونم بیام طرفای تو؟

آره سؤال یه کمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ احترام صحبتمون رو تموم کنم، مناسب تره، بخاطر همین بهش گفتم:

نه، الآن یه کم سرم شلوغه!

یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت:

ببین، من بعداً باهات تماس می گیرم. یه احمقی از دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال های من جواب می ده!

چیستان های سرکاری

چیستان های طنز می باشند که به ظاهر سخت هستند ولی خیلی آسان و سرکاری هستند!

........


ادامه مطلب ...

تست اضطراب

در تست زیر تعیین کنید در همین لحظه چه احساسی دارید؟!

سوال:


1) به خود مطمئن هستم؟

الف) بسیار زیاد
ب) زیاد
ج) تا حد متوسط
د) کمی
ه) هرگز

 



2) می توانم بر افکار خود تمرکز کنم؟

الف) بسیار زیاد
ب) زیاد
ج) تا حد متوسط
د) کمی
ه) هرگز

 



3) آرام هستم؟

الف) بسیار آرام
ب) تا حدود زیادی آرام
ج) تا حد متوسط
د) کمی آرام
ه) هرگز



4) عصبی هستم

الف) هرگز
ب) بسیار کم
ج) تا حد متوسط
د) خیلی
ه) همیشه



5) ناراحت هستم

الف) هرگز
ب) بسیار کم
ج) تا حد متوسط
د) خیلی
ه) همیشه



6) بدنم همواره مرطوب است

الف) هرگز
ب) بسیار کم
ج) تا حد متوسط
د) خیلی
ه) همیشه



7) نفسم منظم است

الف) هرگز
ب) بسیار کم
ج) تا حد متوسط
د) خیلی
ه) همیشه



8) احساس تنش در معده دارم

الف) هرگز
ب) بسیار کم
ج) تا حد متوسط
د) خیلی
ه) همیشه

 

 

 

 






حالا امتیاز ها را با هم جمع کنید:

الف)1 امتیاز ب) 2 امتیاز ج) 3 امتیاز د) 4 امتیاز ه) 5 امتیاز

امتیاز بین 32 تا 50

شما به اضطراب شدید مبتلا هستید, به طور حتم باید به روان شناس مراجعه کنید.

امتیاز بین 24 تا 32

اضطراب شما کمی بیش از حد طبیعی است که با توجه به شدت کم اختلال, می توانید با استفاده از کتابهای اضطراب آن را هم برطرف کنید

امتیاز کمتر از 24

افراد طبیعی را می رساند که اختلال اضطرابی و مشکل عمده ای ندارند

احساسی هستید یا منطقی؟

با یک آزمایش ساده می توانید تشخیص دهید که احساسی هستید یا منطقی؟

 




این آزمایش ساده به اینگونه است که مطابق تصویر (1) دستانتان را در حالیکه انگشتان از هم فاصله دارند بلافاصله و بدون هیچ فکری مانند تصاویر (2) و (3) در هم گره کنید ...

اگر انگشت شست چپ مانند تصویر (2) روی انگشت شست راست قرار گرفت شما فرد احساسی هستید و اگر بر عکس انگشت شست راست شما مانند تصویر (3) روی انگشت شست دست چپ قرار گرفت شما فردی منطقی هستید.

 

اگر کمی دقت کنید در خواهید یافت که شما تنها یک حالت انگشتان را می توانید براحتی داشته باشید و اگر بخواهید حالت عکس آنرا با انگشتان اجرا کنید قدری مشکل خواهد بود و حالتی که براحتی بر شما مقدور می باشد گویا نوع شخصیت شماست.....

خب... حالا که فهمیدی جزو کدوم دسته ای میتونید در ادامه خصوصیات هر دسته رو بخونی ...
 

انسان ها به دو دسته تقسیم می شوند:

الف) افراد احساسی

ب) افراد منطقی
 


افراد احساسی افرادی هستند که بر پایه احساسات و عواطف خود ، تصمیمات مختلف زندگی شان را می گیرند.

افراد منطقی افرادی هستند که براساس عقل و منطق و استدلال خود تصمیم گیری می کنند.

افراد احساسی نیمکره راست مغزشان فعال تر است در صورتی که افراد منطقی نیم کره چپ مغزشان فعال تر است.

افراد احساسی دارای خصوصیاتی همچون خلاقیت، احساسی بودن، کلی نگر بودن، بلند پروازی و رؤیایی بودن و دل رحم بودن و ... می باشند و نیز افراد منطقی خصوصیاتی همچون: نظم، منطقی بودن، پرداختن به جزئیات، واقع گرا بودن تحلیل و استنتاج را دارا می باشند.

افراد منطقی یا احساسی هر کدام به نوبه خود عالی هستند و هیچ کدام بر دیگری برتری ندارد در واقع این دو گروه مکمل یکدیگر در روابط اجتماعی سالم هستند

رنجش

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "

پیرمرد و دختر

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

چه کشکی، چه پشمی

 چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.